«اَللهمّ انّی اَسْئَلُکَ مِنْ جَمالِکَ بِاَجْمَلِهِ وَکُلُّ جَمالِکَ جَمیلٌ».[1]
ابتدا باید دانست صفاتی از پروردگار که در متون مذهبی -از جمله در دعای اشاره شده- و با بهرهگیری از «افعل تفضیل» آمده است، همیشه به معنای برتر بودن در مقایسه کمّی و کیفی نیست.
به عبارت دیگر، هرچند در واقع و حقیقت، صفات خداوند عین ذات او است و بین آنها جدایی وجود ندارد؛ اما در مقام فهم ما انسانها از صفت جمال خداوند، زیباییهای مختلفی به چشم میآید و تفاوتهایی را احساس میکنیم.
در سخنان خداوند و پیامبران نیز گاه با شیوهای سخن گفته میشود که به درک انسانها نزدیکتر باشد.
به عنوان نمونه هنگامی که حضرت یوسف(ع) از آن دو زندانی میپرسد:
«أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ»؟[2] آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانه مقتدر؟!
معنایش آن نیست که خداوند در یک طرف ترازو و آن خدایان در طرف دیگر ترازو بوده و حضرتشان مقایسهای میان آنان به عمل آورده است؛ زیرا در واقع جز خداوند، وجودهای واقعی مستقلی وجود ندارد تا بخواهیم آنها را با او مقایسه کنیم.
در این دعا هم وقتی میگوییم: «اجمل»، برای اشاره به اوج زیبایی خداوند است، نه آنکه برخی صفات زیبای خداوند در درجات پایینتری قرار داشته باشند و به همین دلیل و برای اینکه شبهه نقص در دیگر زیباییهای خداوند به وجود نیاید، گفته شد «و کل جمالک جمیل».
از اینرو دعای سحر، نهایت کمال و زیبایی را به خداوند نسبت میدهد؛ اما با زبان و درک انسانی تا بفهمیم حتی اگر بتوانیم مراتب فرضی برای زیباییهای خداوند تصور کنیم، تمامشان در مورد خداوند، کمال مطلق است.
با توجه به آنچه گفته شد، مشخص میشود که چرا واژه «اجمل»(زیباترین) برای خداوند به کار رفته است؟!
زیرا در نگاه عرفانی و فلسفی، اصل در این مقایسه، نه ذات خداوند؛ بلکه تجلیات و آثار این صفات برای بندگان است.
به عنوان نمونه، صفت «خالق» بودن خداوند، اصل و پایه بسیاری از صفات دیگر است؛ چون اگر مخلوقی نباشد، دیگر بحث روزی دادن(رازق)، هدایت کردن و... هم مطرح نمیشود. پس خلقت بر رزق تقدّم دارد و به همین جهت، تجلی صفت خالقیت اجمل و افضل از تجلی رزاقیت است؛ یعنی زیبایی و اهمیت بیشتری دارد؛ زیرا که اصل هستی و زندگی را به وجود آورد.
بنابر این، در حقیقت، این درجهبندیها در مقام تجلی برای مخلوقات قابل فهم میشود، نه اینکه در ذات خداوند نقص یا کمبودی باشد.
[1]. شیخ طوسی، محمد بن حسن، مصباح المتهجد و سلاح المتعبّد، ج 2، ص 760، بیروت، مؤسسة فقه الشیعة، چاپ اول، 1411ق.
[2]. یوسف، 39.